سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید:
چه کسی این 20 دلار را میخواهد؟ دستها همه بالا رفت، او گفت:
قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم.
سخنران 20 دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید:
هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود..
او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه میکنید؟
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد.
او 20 دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را میخواهد؟
دستها باز هم بالا بود.
سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید،
در واقع چه اهمیتی دارد که من با این 20 دلاری چه کار کردم؛
مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید.
چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز 20 دلار میارزد.
خیلی وقتها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید،
زمین میخوریم، مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم،
اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد!
شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛
کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید.
[ یادداشت ثابت - جمعه 93/4/21 ] [ 11:43 صبح ] [ elena amiriyan ]
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست
و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود
و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود
تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم؛ به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.
[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/4/20 ] [ 3:45 عصر ] [ elena amiriyan ]
لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی.
میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار راه را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد.
هیچ کس نمیرسد؛ چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی.. و هر بار که میروی، رسیدهای.. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،
تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: “رفتن”، حتی اگر اندکی.. و پارهای از خدا را با عشق بر دوش کشید.
[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/4/20 ] [ 3:34 عصر ] [ elena amiriyan ]
دختری از برادرش پرسید:عشق یعنی چه؟
برادرش گفت:عشق یعنی تو هر روز شکلات مرا از کیفم بر میداری
و من هر روز باز هم شکلاتم رو همونجا میزارم.
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/4/19 ] [ 9:36 عصر ] [ elena amiriyan ]
گفتم:
"لعنت بر شیطان!"
لبخند زد.
پرسیدم:"چرا میخندی؟"
پاسخ داد:"از حماقت تو خنده ام می گیرد"
پرسیدم:"مگر چه کرده ام؟"
گفت:"مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام"
با تعجب پرسیدم :"پس چرا زمین می خورم؟"
جواب داد:"نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.
نفس تو هنوز وحشی است؛تو را زمین می زند."
پرسیدم:"پس تو چه کاره ای؟"
پاسخ داد:"هر وقت سواری آموختی،
برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلا برو سواری بیاموز."
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/4/19 ] [ 12:20 عصر ] [ elena amiriyan ]