سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من همان شبان عاشقم 

 

سینه چاک و ساکت و غریب 

 

بی‌تکلف و رها 

 

در خراب دشتهای دور 

 

 در پی تو می‌دوم 

 

ساده و صبور 

 

یک سبد ستاره چیده‌ام برای تو 

 

یک سبد ستاره 

 

کوزه ای پرآب 

 

دسته‌ای گل از نگاه آفتاب 

 

یک عبا برای شانه‌های مهربان تو 

 

در شبان سرد 

 

چاروقی برای گامهای پرتوان تو 

 

در هجوم درد

 

من همان بلال الکنم 

 

در تلفط تو ناتوان 

 

آه از عتاب! 

 

سلمان هراتی



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/5/22 ] [ 2:38 عصر ] [ elena amiriyan ]

نظر

چه شبی است!

 

چه لحظه‌های سبک و مهربان و لطیفی،

 

گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته‌ام.

 

می‌بارد و می‌بارد و هر لحظه بیش‌تر نیرو می‌گیرد.

 

هر قطره‌اش فرشته‌ای است که از آسمان بر سرم فرود می‌آید.

 

چه می‌دانم؟

 

خداست که دارد یک ریز، غزل می‌سراید؛

 

غزل‌های عاشقانه‌ی مهربان و پر از نوازش.

 

هر قطره‌ی این باران،

 

کلمه‌ای از آن سرودهاست.

 

دکتر شریعتی



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/5/22 ] [ 2:31 عصر ] [ elena amiriyan ]

نظر

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام 

 

باز به دنبال پریشانی‌ام 

 

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست 

 

در پی ویران شدنی آنی‌ام 

 

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی

 

عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام 

 

دلخوش گرمای کسی نیستم 

 

آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام 

 

آمده‌ام با عطش سال‌ها 

 

تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام 

 

ماهی برگشته ز دریا شدم 

 

تا تو بگیری و بمیرانی‌ام 

 

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت 

 

خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟ 

 

حرف بزن ابر مرا باز کن 

 

دیر زمانی است که بارانی‌ام 

 

حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست 

 

تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام 

 

ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟ 

 

ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

 


گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/5/22 ] [ 2:24 عصر ] [ elena amiriyan ]

نظر

خسته تر از صدای من، گریه ی بی‌صدای تو

 

حیف که مانده پیش من، خاطره‌ات به جای تو

 

رفتی و آشنای تو، بی‌تو غریب ماند و بس

 

قلب شکسته‌اش ولی پاک و نجیب ماند و بس

 

 طعنه به ماجرا بزن، اسم مرا صدا بزن

 

قلب مرا ستاره کن، دل به ستاره‌ها بزن

 

تکیه به شانه‌ام بده، دل به ترانه‌ام بده

 

راوی آوارگی‌ام، راه به خانه‌ام بده

 

یک‌سره فتح می‌شوم، با تو اگر خطر کنم

 

سایه‌ی عشق می‌شوم، با تو اگر سفر کنم

 

شب‌شکن صد آینه با شب من چه می‌کنی؟

 

این همه نور داری و صحبت سایه می‌کنی

 

وقت غروب آرزو بهت مرا نظاره کن

 

با تو طلوع می‌کنم ولوله‌ای دوباره کن

 

با تو چه فرق می‌کند زنده و مرده بودنم

 

کاش خجل نباشم از زخم نخورده بودنم

 

دکتر افشین یدالهی

 



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/5/1 ] [ 8:36 عصر ] [ elena amiriyan ]

نظر

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

 

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

 

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.

 

خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.

 

 به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.

 

خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.

 

خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت.

 

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی.

 

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

 

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

 

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،

 

گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید.

 

آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

 

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید.

 

اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.

 

قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟

 

بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

 

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.

 

زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود،

 

می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….

 

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….

 

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد،

 

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد

 

و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.

 

لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

 

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/4/26 ] [ 10:9 عصر ] [ elena amiriyan ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

سفارش کد بارشی

ÂÑÔíæ ˜Ï Âåä